بار خدایا
آمدی درست وقتی که باور نمیکردم باید اینجا باشی.
آمدی وقتی شبستان را پر کرده بودند از بوی نفاق و درویی
وقتی نوشتهها بوی مردگی میداد
و خندهها در نیشخند کشدار هرزگی، رنگ میباخت.
من با تو اشهد میخواندم
در سرزمین زنبورها
و با تو میسرودم یگانگی نور را
در تراوش آن همه آسمان که پشت سر مردگیهایم آبی نریخت
و برای دلخوشی مادربزرگ آینهای نیاورد
تا آمدنم را انتظار بکشد.
هنوز سر از پیلهگیهایم در نیاوردهام
و تو به دنبال پروانگیهایت میپری.
چقدر بنویسم و تو سکوت بخوانی
از اندیشه بیمارمن.
من از سکوت میترسم.
گرچه از مرگ و عدم نمیهراسم.
سکوت تو بیتابم میکند.
سخت است که خدا؛
این سکوت بزرگ هستی مرا لال بخواهد.
کجایی؟
عمریست بشر در تیه اندیشه فریادت میکند!