باران را در آغوش می گیرم
و خودم را غرق در رویای بدون تو بودن می کنم
تو با آغوشی باز...
با آغوشی پر از نفس های پاییزی
به استقبالم می آیی...
و مرا تنگ در آغوشت می گیری
و یک نفس عمیق تو کافیست
برای دوباره جان دادنم در هوای بودنت
تو را دوست می دارم٬نمی دانم چرا٬
شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من٬
حد و مرزی برای دوست داشتن نمی شناسد.
ولی سخت در این مکتوب فرو نشسته ام
چه کسی مرا دوست می دارد؟
ای فرشته نازل شده بر چشمانم٬
ای شقایق زندگی ام٬
ای تنها ستاره آسمان قلبم٬
ای زیباترین زیباییهای محبت٬
ای بهانه شبهایم٬
ای تنها نیاز زنده بودنم٬
ای آغاز روز بودنم٬
ای نیمه پنهان من٬
و تو ای معشوقه من٬
تو را با تمام وجود٬
دوست دارم
من زمین و آسمان را کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را آفتاب مهربان رادوست دارم
ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان راعشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را
قلبهای پاکشان را
اشکهای نابشان را
دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را
شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را
شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را
پاکی احساسشان را
خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را
دستهای کوچک وپربارشان را
هر نگاه خالی از نیرنگشان را
اعتماد خالی از تردیدشان را
من تمام شیطنتهای جهان رادوست دارم
سایه های کاج های مهربان را
بید مجنون ها و برگ نازشان را
سروها و قامت رعنایشان را
نخلها و ارتفاع نابشان را
تاکها و مستی انگورشان را
سر کشی های شراب و
...
راستی من تمام درختان انگور جهان رادوست دارم
نازهای معشوقان زمان را
دل شکستنهای بی منظورشان را
بوسه های گرمشان را
قهرهای تلخشان را
آشتیهای زود هنگامشان را
عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را
آشنایی های پرلبخند شان را
و خداحافظی های پر اشکشان را
گریه های شوقشانرا
ضربه های قلبشان را
حرفهای بی حد و مرزشان را
من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را
خسرو و شیرینمان را
کوه کن فرهادمان را ....
دوست دارم
کاش می شد
کاش می شد لحظه ای از خود گریخت
کاش می شد اندکی از من گسیخت
کاش می شد پلک ها را بست و خفت
چشم را از وحشت دیدن نهفت
کاش می شد لحظه ای از یاد برد
بغض را تا لحظة فریاد برد
کاش میشد زندگی را رفت و مرد
مرگ را بر شانههای خود نبرد
زرد گشت و خواب پاییزی ندید
برگ را از اضطراب شاخه چید
جاده را بیانتها آغاز کرد
آسمان را بیهوا پرواز کرد
عشق راهی شد که پایانی نداشت
شعر دردی شد که درمانی نداشت
وقتی برف می بارد
وقتی آسمان دلت می گیرد
وقتی زمستان ، برف را مهمان زمین کند
دستانت را در جیب پنهان میکنی
و می دوی تا به گرمای خانه برسی
به خانه های سرد که ساکنینش امیدی ندارند
میان کسانی که خانه برایشان یادآور گرما نیست
اما تو می توانی
امید و گرما را سنجاق کنی
به خانه های لبریز از سکوت وسرما
و رویت را به آسمان بلند کنی
تا برف سپیدترش کند
حالا که او سرمای تنهایی بر جانش خانه ندارد
و تو از هیچ سرمایی نخواهی لرزید
آری در فصل سرما ، فصلی نو در انداز
بشتاب به یاری آنان که نمی شناسی
و چه
بسا زمستانی دیگر برسد و ما نباشیم
فقط به یاد داشته باش و دقت کن
که یاری و کمک تو به چه مصرفی می رسد
تا فرصت بعد حداقل یک سال زمان لازم است